-حالت خوبه؟ ده دقیقه س اینجا وایسادی!

به کتاب های دستم نگاه میکنم. گیج کننده ست، مگر دکتر ها لباس سفید نمیپوشند؟ پس چرا سینی غذا دستم است و وسط رستوران وایسادم؟ پس چرا یک میکرافون جلویم است و ربروی آیینه ای بزرگ ایستاده ام؟ پس چرا میلیون ها نفر به من نگاه میکنند و منتظر رقصیدنم هستند؟ گیج شده ام، چرا الان باید درحال شطرنج بازی کردن باشم؟

-خانم محترم سینی غذا دستتون داره سرد میشه. مشتری ها بهتون زل زدن. زود باشید لطفا.

سینی غذا را روی میز میگذارم. کسی روی شانه ام ضربه میزند: خانم کتابهای نمایشنامه نویسی دارید؟

کتاب را از قفسه درمیاورم، اما مشتری جعبه مدادرنگی را میگیرد: ممنون خانم.

لبخند ساده ای میزنم.

تا شاید کسی متوجه نشود.

روی زمین مینشینم. ذهنم آشفته است، خیلی آشفته. درحدی که سینی های غذا از دستم میوفتند، میکرافونم جیغ میکشد، کتابها در دستانم ورقه ورقه میشوند و نام بیمار ها جلوی صورتم خط میخورند، درحالی که خودکاری در دست ندارم.

-بلند شو، فردا کنسرت دارید.

چهارنفر به من زل زده اند، بعلاوه مربی عصبانی که کلاهش را مدام روی سرش صاف میکند و نفس عمیق میکشد.

به سمت چهار همگروهی ام دویدم، اما پایم پیچ خورد و از آن به بعد چیزی ندیدم، جز مردی که دستش را دراز کرده: توی کتابخونه دوییدن کار عجیبیه!

در اتاق را قفل میکنم و به میکرافون روبرویم خیره میشوم: چرا...چرا نمیزاری به آرزوم برسم..من نمیخوام یه ادم معمولی باشم..نمیخوام توی رستوران با مشتری ها سر و کله بزنم و غرغر هاشون درباره غذاهارو بشنوم، یااینکه در کتاب فروشی میلیون ها کتاب را پیدا کنم تااخر مشتری از خریدش پشیمان شود، یا دکتر شوم و اسم های سخت مردم را بنویسم، یا حتی انواع دفتر و مدادرنگی برای بچه ها بیاورم. 

میخواهم روبروی میلیون ها نفر با اعماق وجودم برقصم، اسمم بر سر زبان ها بیوفتد و صدای تشویقشان به من انرژی دهد، در هوای موفقیت نفس بکشم و از اعماق وجودم اهنگ بسازم. من نمیخواهم یک ادم معمولی باشم، میخواهم کسی باشم که کمتر کسی اسمم را نشنیده باشد و سرتیتر خبر ها من باشم.

شاید هم مشکل همین است، اینکه لیاقتش را ندارم. شاید شخص دیگری بهتر از من برقصد، از ته وجودش بخواند و صدایش ارامش بخش و زیبا باشد، صورتش به طرز باورنکردنی ای زیبا باشد، تک تک حرکات رقصش به دل بشیند و حسی به بیننده دست دهد انگار میخواهد تاابد او را تماشا کند.

شاید هم مشکل من هستم،

اینکه آرزوی دیگری ندارم و شاید در آخر، مجبور باشم سینی غذا ببرم، یا شاید کتاب های مختلف را برای مردم پیدا کنم، ساعتها پشت میز بشینم و مریض هارا معاینه کنم، یا حتی اینجا بایستم، روبروی میکرافونی که هرچه درآن آرزویم را فریاد میزنم، صدایم به کسی نمیرسد.