-میشه از ما یه عکس بگیرید؟

عکس را گرفت، اما وحشت زده به عکسی که گرفته نگاه میکند و گوشی را پس میدهد: خانم حتما پیش یه روانشناس برو. و فرار میکند.

بدون فکر دنبال او میدود. بدون توجه به اینکه چه کسی روی نیمکت منتظر عکسی که گرفته بودند بود. اما خود را در یک جمعیت شلوغ پیدا میکند. جمعیتی که جای سوزن انداختن نیست. کت آبی او را از دوردست ها میبیند و دنبال او میدود. اما دوباره به خودش می آید و او را روی نیمکت میبیند: هی، عکسش چطوره؟

وحشت زده روی نیمکت میشیند و دستی به صورتش میکشد: تو واقعا اینجایی؟

تعجب میکند: ها؟

کسی در جمعیت محکم به اشنه اش خورد. برمی گردد تا به او نگاه کند، اما خود را دربالای یک صخره در صحرا پیدا میکند. او با کت آبی رنگش که در باد تکان میخورد، کنارش ایستاد و به آرامی گفت: حالت خوبه؟

روبروی پیانو نشسته بود. به دفترچه ای که خط هایش در یکدیگر گره خورده اند نگاه میکند. با رنگ مشکی و به پررنگی بالای صفحه نوشته شده: حالت خوبه؟

به صندلی های خالی روبرویش نگاه میکند. کلاویه های پیانو در هوا معلق هستند. صدایی از پشت سرش به گوش میرسد: حالت خوبه؟

باد در گوش هایش میپیچد. موهای هردو آنها همزمان در باد حرکت میکند. به چشم هایش نگاه میکند، به مژه هایی که فقط در پایین پلک بالایی او بیشتر به نظر میرسد. دستش را روی شانه اش گذاشت: تا من اینجام همه چی خوبه، باشه؟

وسط اتاق سفید و خالی، به دوربین مداربسته نگاه میکند. ناتوان روی زمین می افتد، گوش هایش از جمله ی "حالت خوبه؟" سنگینی میکند. چشم هایش را کمی میبندد و زمانی که دیگر اثری از جمله ها نیست، چشمانش را باز میکند. گلی آبی رنگ از زمین سرد و سفید بیرون زده است.

-گوشیت رو هم گرفتم! و به آرامی میخندد.

کت آبی اش را روی نیمکت گذاشت و او را محکم در آغوش گرفت. او هیچ گاه فکر نمی کرد کسی او را همراه با مشکلات روانی اش دوست داشته باشد.

کمی آنطرف تر، سه گل کوچک آبی رنگ از وسط سنگی سر در آورده بودند، سه گل کوچک آبی؛

به مناسبت سومین سالگردشان.