in the begining

سلام! به مینی وبلاگ من خوش اومدید"

امیدوارم از اینجا بودن لذت ببرید:]. 

-یادتون باشه که همیشه اینجا حس خوب هست! اگر حس خوبی ندارید اینجا میتونه یه انتخاب خوب برای بهتر شدن حس و حالتون باشه~

-حتما نظراتتونو بنویسید:]. نظرات شما راجب داستانا واقعا برای من ارزشمنده.

-حضور و نگاه همه ی شما برای من خیلی ارزش داره و به داستانای یهویی من خیلی کمک میکنه:]

-اینجا شیرقهوه و توت فرنگی رایگانه:] هه هه~~~

-میتونید با نیک نیم صدام کنید. حتی میتونید یدونه خودتون برام بزارید:]

بغل از راه دور*

خوش اومدید~

  • ۵
  • comments! [ ۳ ]
    • 🥢☁️ 미숭
    • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲

    🎀

    سلامممم کسی هست؟🤓🎀من برگشتممتسمستست

    حالا که فکر میکنم اینجا واقعا احساس راحتی دارم کاش بیشتر نوشته بزارم خیلی وقته چیزی ننوشتم

    خوبید؟

  • ۳
  • comments! [ ۶ ]
    • 🥢☁️ 미숭
    • شنبه ۱۸ فروردين ۰۳

    سردرگم.

    -حالت خوبه؟ ده دقیقه س اینجا وایسادی!

    به کتاب های دستم نگاه میکنم. گیج کننده ست، مگر دکتر ها لباس سفید نمیپوشند؟ پس چرا سینی غذا دستم است و وسط رستوران وایسادم؟ پس چرا یک میکرافون جلویم است و ربروی آیینه ای بزرگ ایستاده ام؟ پس چرا میلیون ها نفر به من نگاه میکنند و منتظر رقصیدنم هستند؟ گیج شده ام، چرا الان باید درحال شطرنج بازی کردن باشم؟

    -خانم محترم سینی غذا دستتون داره سرد میشه. مشتری ها بهتون زل زدن. زود باشید لطفا.

    سینی غذا را روی میز میگذارم. کسی روی شانه ام ضربه میزند: خانم کتابهای نمایشنامه نویسی دارید؟

    کتاب را از قفسه درمیاورم، اما مشتری جعبه مدادرنگی را میگیرد: ممنون خانم.

    لبخند ساده ای میزنم.

    تا شاید کسی متوجه نشود.

    روی زمین مینشینم. ذهنم آشفته است، خیلی آشفته. درحدی که سینی های غذا از دستم میوفتند، میکرافونم جیغ میکشد، کتابها در دستانم ورقه ورقه میشوند و نام بیمار ها جلوی صورتم خط میخورند، درحالی که خودکاری در دست ندارم.

    -بلند شو، فردا کنسرت دارید.

    چهارنفر به من زل زده اند، بعلاوه مربی عصبانی که کلاهش را مدام روی سرش صاف میکند و نفس عمیق میکشد.

    به سمت چهار همگروهی ام دویدم، اما پایم پیچ خورد و از آن به بعد چیزی ندیدم، جز مردی که دستش را دراز کرده: توی کتابخونه دوییدن کار عجیبیه!

    در اتاق را قفل میکنم و به میکرافون روبرویم خیره میشوم: چرا...چرا نمیزاری به آرزوم برسم..من نمیخوام یه ادم معمولی باشم..نمیخوام توی رستوران با مشتری ها سر و کله بزنم و غرغر هاشون درباره غذاهارو بشنوم، یااینکه در کتاب فروشی میلیون ها کتاب را پیدا کنم تااخر مشتری از خریدش پشیمان شود، یا دکتر شوم و اسم های سخت مردم را بنویسم، یا حتی انواع دفتر و مدادرنگی برای بچه ها بیاورم. 

    میخواهم روبروی میلیون ها نفر با اعماق وجودم برقصم، اسمم بر سر زبان ها بیوفتد و صدای تشویقشان به من انرژی دهد، در هوای موفقیت نفس بکشم و از اعماق وجودم اهنگ بسازم. من نمیخواهم یک ادم معمولی باشم، میخواهم کسی باشم که کمتر کسی اسمم را نشنیده باشد و سرتیتر خبر ها من باشم.

    شاید هم مشکل همین است، اینکه لیاقتش را ندارم. شاید شخص دیگری بهتر از من برقصد، از ته وجودش بخواند و صدایش ارامش بخش و زیبا باشد، صورتش به طرز باورنکردنی ای زیبا باشد، تک تک حرکات رقصش به دل بشیند و حسی به بیننده دست دهد انگار میخواهد تاابد او را تماشا کند.

    شاید هم مشکل من هستم،

    اینکه آرزوی دیگری ندارم و شاید در آخر، مجبور باشم سینی غذا ببرم، یا شاید کتاب های مختلف را برای مردم پیدا کنم، ساعتها پشت میز بشینم و مریض هارا معاینه کنم، یا حتی اینجا بایستم، روبروی میکرافونی که هرچه درآن آرزویم را فریاد میزنم، صدایم به کسی نمیرسد.

  • ۳
  • comments! [ ۴ ]
    • 🥢☁️ 미숭
    • دوشنبه ۲۷ شهریور ۰۲

    کتی آبی، تا شده روی صندلی سالن خالی.

    -میشه از ما یه عکس بگیرید؟

    عکس را گرفت، اما وحشت زده به عکسی که گرفته نگاه میکند و گوشی را پس میدهد: خانم حتما پیش یه روانشناس برو. و فرار میکند.

    بدون فکر دنبال او میدود. بدون توجه به اینکه چه کسی روی نیمکت منتظر عکسی که گرفته بودند بود. اما خود را در یک جمعیت شلوغ پیدا میکند. جمعیتی که جای سوزن انداختن نیست. کت آبی او را از دوردست ها میبیند و دنبال او میدود. اما دوباره به خودش می آید و او را روی نیمکت میبیند: هی، عکسش چطوره؟

    وحشت زده روی نیمکت میشیند و دستی به صورتش میکشد: تو واقعا اینجایی؟

    تعجب میکند: ها؟

    کسی در جمعیت محکم به اشنه اش خورد. برمی گردد تا به او نگاه کند، اما خود را دربالای یک صخره در صحرا پیدا میکند. او با کت آبی رنگش که در باد تکان میخورد، کنارش ایستاد و به آرامی گفت: حالت خوبه؟

    روبروی پیانو نشسته بود. به دفترچه ای که خط هایش در یکدیگر گره خورده اند نگاه میکند. با رنگ مشکی و به پررنگی بالای صفحه نوشته شده: حالت خوبه؟

    به صندلی های خالی روبرویش نگاه میکند. کلاویه های پیانو در هوا معلق هستند. صدایی از پشت سرش به گوش میرسد: حالت خوبه؟

    باد در گوش هایش میپیچد. موهای هردو آنها همزمان در باد حرکت میکند. به چشم هایش نگاه میکند، به مژه هایی که فقط در پایین پلک بالایی او بیشتر به نظر میرسد. دستش را روی شانه اش گذاشت: تا من اینجام همه چی خوبه، باشه؟

    وسط اتاق سفید و خالی، به دوربین مداربسته نگاه میکند. ناتوان روی زمین می افتد، گوش هایش از جمله ی "حالت خوبه؟" سنگینی میکند. چشم هایش را کمی میبندد و زمانی که دیگر اثری از جمله ها نیست، چشمانش را باز میکند. گلی آبی رنگ از زمین سرد و سفید بیرون زده است.

    -گوشیت رو هم گرفتم! و به آرامی میخندد.

    کت آبی اش را روی نیمکت گذاشت و او را محکم در آغوش گرفت. او هیچ گاه فکر نمی کرد کسی او را همراه با مشکلات روانی اش دوست داشته باشد.

    کمی آنطرف تر، سه گل کوچک آبی رنگ از وسط سنگی سر در آورده بودند، سه گل کوچک آبی؛

    به مناسبت سومین سالگردشان.

  • ۸
  • comments! [ ۵ ]
    • 🥢☁️ 미숭
    • چهارشنبه ۲۳ فروردين ۰۲

    عینک آفتابی در یک روز بارانی!

    به تابلوی روبرویم نگاه میکنم. رنگ آبی همیشه چشمانم را اذیت میکند. مخصوصا زمانی که درکنار زرد باشد. عینک آفتابی ام را میزنم، در یک روز بارانی.

    چتری هایم خیس شده و روی چشم هایم افتاده اند. موهایم از حجم خیسی، سنگینی میکند. جالب است که بادی نمی وزد. 

    مردم با عجله در ماشین های خود می روند. بچه هایشان با چشم های ورقلمبیده به من زل میزنند. حتی گاهی اوقات، پدر و مادرهایشان هم مدتی به من خیره میشوند. عجیب بودن اشکالی ندارد!

    من هم می توانم مثل ترسوها به خانه بروم. زیر شیروانی های پهن خانه ها بدوم. اما چرا باران را تنها بگذارم؟ 

    فکرش را بکن! خیلی از افراد حرف از دوست داشتن باران میزنند اما هیچ کدام حاضر نیستند لحظه ای زیر قطرات باران باایستند. 

    گوشی ام زنگ میخورد، مامان است. قطرات باران به سرعت روی اسمش می چکند و محو میشوند: بله مامان؟ 

    -زودتر بیا خونه سرما میخوری. ای خدا چرا اینطوری یهو عجیب رفتار میکنی؟

    -باشه.

    قطره ای دکمه ی قرمز را خیس میکند و قطع میشود. 

    چتری هایم را کنار میزنم. برایم اهمیتی ندارد مردم درباره پیشانی ام چه فکر میکنند. بستنی ای که به تازگی خریده بودم را از بسته اش درمیاورم. چکمه هایم پر از آب شده و خیس شدن جوراب هایم را حس میکنم.

    بستنی طعم توت فرنگی میدهد. به طعمش دقت نکردم. وقتی گرسنه هستم، از نزدیک ترین سوپرمارکت فقط خرید میکنم. اهمیتی ندارد که چه باشد.

    گربه ای خاکستری کنار چکمه هایم می ایستد. قلاده ای به گردن دارد، قلاده ای که پشتآن یک روبان قرمز به زیبایی گره خورده.

    -بهتره برگردی پیش صاحبت. فرار کردی؟

    -میو.

    -من ادم با کلاسی نیستماا

    -مییو.

    -خیلی خب.

    درسکوت به صدای برخورد قطرات به زمین گوش میدهیم. عجیب است که حتی صدای بوق ماشین ها هم نمی آید.

    گربه پنجه اش را روی چکمه ام می گذارد:اسمت چیه ؟

    -میو.

    -خب اشکال نداره اسمت هرچی که باشه دوست دارم اسمتو بزارم کارامل.

    به من نگاه میکند. چشم هایش سبز است.

    -از کارامل بدم میادا ولی برای اسم خیلی قشنگ میشه.

    دستش را از روی چکمه ام برمیدارد.

    -خیلی خب شوخی کردم

    حتی ذره ای هم احساس سرما نمیکنم. اما از اینکه کارامل هم گرمش باشد، مطمئن نیستم.

    به سمت خانه حرکت میکنم. آبی که توی چکمه هایم جمع شده هم با من حرکت میکند، حس خوبی ندارم. 

    آب چکمه هایم را خالی میکنم. وسط راه، از انعکاس شیشه های مغازه ها متوجه شدم کارامل دنبالم می آید.

    -دنبال من نیا کوچولو. فکر میکنن دزدیدمت.

    -مییییییییییییییییاااااااااااااااووووووووو

    -باشه باشه بیا اصلا

    جلوی در خانه، روی پارکت کرمی رنگی که روی آن با رنگ مشکی نوشته شده: "گربه نه!" می ایستیم. من و کارامل. من و یک گربه ی خاکستری با چشم های سبز.

    خودش را می تکاند. من هم چکمه هایم را روی پارکت میگذارم.

    مامان در را باز میکند و از دیدن گربه تعجبی نمیکند: زودباش بیا تو یخ میزنی

    کارامل وارد خانه میشود. مامان به من نگاه عجیبی ترکیب از : "این موجودو از کجات اوردی" و "مگه پارکت خونه رو ندیدی" تحویل میدهد. 

    -همینجوری اومد دنبالم من چمیدونم.

    هیچ وقت گربه به خانه نیاوردم. چون فکر میکردم مامان واقعا قرار است انها را از خانه بیرون بندازد. فکر نمیکنم اینطور رفتار کند، وگرنه گربه های زیادی را از خانه دور کردم.

    عینک افتابی ام را گم کردم. فکر کنم روی نیمکت آن را جا گذاشتم. اما اشکالی ندارد. حداقل به کمک آن توانستم رنگ های تابلو را تحمل کنم. وگرنه همه ی دنیا مثل کارامل، خاکستری میشد.

  • ۰
  • comments! [ ۰ ]
    • 🥢☁️ 미숭
    • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲

    کفش های پر از برف.

    به خودم آمدم و دیدم که دارم این نامه را برای تو مینویسم. نامه ای که شاید هیچ وقت به دستت نرسد.

    جلوی مغازه ای که پر از درخت کریسمس است نشسته ام. توی این سرما و برف، تنها چیزی که ادم هارا گرم میکند عشق است. پس چرا من این سرما را ترجیح دادم؟ توی کابین کوچک ایستگاه اتوبوس نشسته ام و رد شدن زن و شوهر هارا تماشا میکنم. دست در دست هم و خندان هستند. حتی اگر باهم مشکلات زیادی داشته باشند، الان حالشان خوب است و از ته دل لبخند میزندد. من این را خوب میفهمم.

    سرما فقط بیرون از خانه نیست. قلب تو را هم سرما گرفته. چند هفته ای میشود که دیگر مثل قبل حوصله ی من را نداری و احساس اضافی بودن میکنم و مجبورم به خاطر این احساس روی مبل بخوابم. کمرم درد میکند.

    کفش هایم را توی این سرما دراوردم تا فقط بتوانم زانو هایم را بغل کنم، اما به ضررم تمام شده است. کفش هایم پر از دانه های برف است و حال اگر پاهایم را تکان دهم، کل وجودم یخ خواهد زد.

    کاغذ کاهی است و نور کم است. چشمانم میسوزد. شال گردنم را کمی روی صورتم گذاشتم، اما بازهم فایده ای نداشت. تنها چیزی که درحال حاضر مرا گرم میکند، وجود توست. پس تو کجایی؟ 

    تو به من خیانت نکردی، تو به قول خودت خیانت کردی. به یاد داری که یک روز سرد زمستانی، تقریبا همین روزها، قطره های اشک را از روی گونه ام پاک کردی؟ 

    -من قلبم رو به تو هدیه دادم. کسی هدیه ش رو پس نمیگیره، درسته؟

    فکر نکنم به یا داشته باشی.

    اما فکر کنم هدیه ات را یواشکی پس گرفتی. ان را به کسی ندادی، فقط ان را پنهان کردی تا شاید وقتی دیگر، به کسی دیگر هدیه بدهی، انگار نه انگار که بار دوم است که استفاده میشود.

    مردم با تعجب از کنار من رد میشوند. مطمئنم با خودشان فکر میکنند: معلوم نیست تو عصر تکنولوژی برای کی داره نامه مینویسه!-بااین وضعیتش روانیه تو این سرما بیرونه؟-حال روانیش خوب نیستا-شوهری چیزی داره؟- کسی تو این سرما دامن میپوشه؟

    حرف از دامن شد، دارم قندیل میبندم. کاش پتو به همراه داشتم. حداقل شانس اوردم جوراب هایم بلند هستند. اما باز هم جلودار این سرمای شدید نیستند. حتی اهمیت ندادی که توی این سرما بااین لباس کجا میروم؟ البته که برایت مهم نیست. عادی است. اخرین باری که به دیروقت بیرون رفتن من اهمیت دادی، کی بود؟

    من هدفی جز خلوت کردن ندارم. اما بازهم مراقبت و اهمیت تو مهم است، مگر نه؟ انسان ها به تنهایی نیاز دارند. اما نه همیشه.

    دستم را زخم کردم. زخم ساده ایست. اما خیلی میسوزد. قلم را چندین بار توی دستم جا به جا کردم تا توانستم خوب بنویسم. نوشتن همیشه حال مرا خوب میکند. اما از خوانده شدن انها میترسم و انها را پاره میکنم. بااینکه کار اشتباهیست، اما عاد شده است. مثل خیلی از اشتباهاتی که برای هرکسی میتواند تبدیل به عادت شود. خودم را میتوانم ببخشم.

    حتی نمیدانی منطقه امن من کجاست. هروقت احساس اضافی بودن و ناراحتی میکنم، توی این کابین کوچک ایستگاه اتوبوس مینشینم. جلوی مغازه ی "کاپلز هپینس". هر زوجی که وارد این مغازه میشود خوشحال است. اما تو هیچ وقت به این مغازه نمیایی. چون معتقدی هرکسی که از این مغازه بیرون امده، چندروز بعد جدا شده. اما من بازهم جلوی این مغازه مینشینم. چون ویترین رنگی و قشنگی دارد.

    می دانم که توی خانه نشستی و مسابقه رقص تماشا میکنی و موچی میخوری. هرروز کوه بسته ای از موچی به خانه میاوری. من به خاطر تو تنفرم نسبت به موچی از بین رفت، اما تو به خاطر من چه کار هایی کردی؟ هیچی. واقعا هیچی.

    یا شاید هم انتظارات من زیاد است. کتاب زیاد خواندم. ولی خب تو هم اهل کتاب هستی. به همین دلیل تو را انتخاب کردم، بین تمام ان پسرهای بوگندوی دبیرستان. بااینکه بارها به من درخواست داده بودند.

    عجیب است که توی این سرما درحال خوردن شیرقهوه هستم. میتوانستم به جای ان نودل بخرم. اما نوشیدنی را ترجیح میدهم. شیشه شیرقهوه ام توی برف نرم افتاده و ترک خورده است. برف های اطرافش رنگ گرفته اند. چرا دارم به چیزهای جزئی توجه میکنم؟

    نامه ام را تا میکنم و روی صندلی میگذارم. سوز هوا کمتر شده است. ولی کاغذ بازهم کمی تکان میخورد.

    مردی را از دور میبینم که شال دور گردنش شبیه توست. چه جالب! قیافه اش هم شبیه توست. نسخه ی دومت را پیدا کردم! کمی میخندم.

    صورتش قرمز شده است و نفسس نفس اطراف را نگاه میکند. کاش توهم اکنون به جای تماشای مسابقه رقص، اینکار را میکردی.

    نزدیک من میاید. نفس نفس میزند و وحشت زده به من زل زده است. کمی فاصله میگیرم. مرد مشکوکی است.

    -دا هیون؟ خودتی؟

    موهای موج دار خرمایی رنگت را عقب دادی: یک ساعته دارم دنبالت میگردم. تو این سرما بااین لباس دیوونه ای نشستی اینجا؟

    به مغازه نگاه کردی: باز نشستی این-

    نفست بالا نمیاید. گونه هایت قرمز شده است. دستم را روی صورتت میگذارم: ادم برفی شدی بچه. خب زنگ میزدی به گوشیم

    قرار بود "مثلا" ناز کنم. نمیتوانم.

    -گوشیتو جا گذاشتی خونه. معلوم نیست چیشده که اینطوری فرار کردی. چندشبه رو مبل میخوابی اصلا معلوم نیست چیشده. حالت خوبه؟ کسی حرفی زده بهت؟

    جالب است که اصلا نامه را نمیبینی.

    -بزار بلندت کنم. کفشات پر برفه.

    کفش هایم را به کل یادم رفته بود. 

    کل مسیر خونه یک بارهم نفس نفس نزدی. اما گونه هایت قرمز و قرمز تر میشد و کل مردم به ما زل زده بودند. دانه های برف روی موهایت نشسته اند. اگر گوشی ام همراهم بود، حتما عکس میگرفتم.

    نامه ام را روی صندلی جاگذاشتم. اگر کسی ان را بخواند چه فکری با خودش میکند؟ مطمئنم که هیچ وقت به مغازه کاپلز هپینس نخواهد رفت.

    امیدوارم نامه ام یخ بزند، اما قلب تو نه.

  • ۰
  • comments! [ ۰ ]
    • 🥢☁️ 미숭
    • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
    한때는 태양의 세계에 속했던
    (노랜 멈췄어 노랜 멎었어)
    별의 심장엔 텁텁한 안개층뿐
    (넌 날 지웠어 넌 날 잊었어)
    ._.
    دومین وبلاگ از کسی که امیدواره نوشته هاش حتی باعث لبخند یک نفر هم که شده باشه.<:
    امیدوارم از گشتن توی این وبلاگ لذت ببرید!
    🛒تابلو های راهنما